داستان کوتاه طنز و خنده دار مجموعه داستان های طنز کوتاه و جالب با موضوعات متفاوت میباشد که میتواند در این شرایط سخت و دشوار لبخند را بر روی لبان شما و خانوادیتان بیاورد.
داستانهای خنده دار زن و شوهری، داستانهای کوتاه طنز اجتماعی و آموزنده جدید و خانوادگی برای تمام سنین را میتونید در این صفحه از پیکوپیکس بخوانید و لذت ببرید.
داستان کوتاه به تنهایی یکی از سرگرمی های بسیار خوبه و حالا اگه شما را بخندونه و مطالب ارزنده ای هم از اونا یاد بگیرید که دیگه نور الی نور میشه!
پس معطل چی هستید! برید شروع به خوندن این داستان های کوتاه کنید، نگران اینم نباشید که همه رو بخونید و تموم بشه! چون ما این داستانها رو آپدیت میکنیم و میتونید با دوباره سر زدن به سایت picopics داستان های خنده دار جدید داشته باشید.
بقیه داستان های کوتاه متنوع و زیبای ما رو هم از دست ندید.
خوشحال میشیم در انتهای صفحه، نظر خودتونو راجع به داستان ها بنویسید و بگید کدوم داستان یا داستان ها رو بیشتر دوست داشتید.
داستان های کوتاه طنز
داستان های کوتاه و خنده دار
اعتماد اساتید
”تعدادی استاد دانشگاه را به فرودگاه دعوت کردند و آنها را در هواپیمایی نشاندند.
وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!
وقتی اساتید محترم این خبر را شنیدند، همه از دم اقدام به فرار کردند!
همه با عجله به سمت در خروجی میدویدند، به جز یک استاد که خیلی ریلکس نشسته بود.
از او پرسیدند: چرا نشستی؟ نگو که نمیترسی!
استاد با خونسردی گفت:
اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای من است که شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود.“
داستان کوتاه طنز تاریخی
ﻭﺻﻴﺖ سگ
”ﺳﮓ ﮔﻠﻪﺍی مرد، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ قبرستانهای مسلمانان ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ به خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ مفتی ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ مفتی، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
مفتی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟
ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ!
اینک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!
مفتی ﺑﺎ تأﺛﺮ ﻭ تأسف ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!“
داستان کوتاه تصویری خنده دار (طنز)
داستان کوتاه طنز جدید
طوطیهای دعاخوان
”یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت.
او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند.
اما متأسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟»
این موضوع برای من واقعاً دردسر شده و آبروی من را به خطر انداخته است.
از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت:
این واقعاً جای تاسف دارد که طوطیهای شما فقط چنین عبارتی را بلدند.
من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم.
آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند.
به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید.
شاید در مجاورت طوطیهای من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.
فردای آن روز خانم با قفس طوطیهای خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطیهایش را باز کرد و خانم طوطیهای ماده را داخل قفس کشیش انداخت.
یکی از طوطیهای ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
طوطیهای نر نگاهی به همدیگر انداختند.
سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد…!“
داستان کوتاه خنده دار زن و شوهر
چای سبز
”زن با سر و صورت کبود و زخمی وارد اتاق دکتر روانشناس شد.
دکتر از او پرسید: خانم! چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب گفت : دکتر، دیگه نمیدونم چکار کنم.
هر وقت شوهرم از سر کار بر میگرده خونه، اول منو میگیره زیر مشت و لگد و بعد آروم میشه، نمیدونم مست میکنه یا اینکه خدای نکرده داره دیوونه میشه.
دکتر گفت: چیزی که من میتونم براتون تجویز کنم اینه که وقتی که شوهرت میآد خونه، یه فنجون چای سبز دم کنی و شروع کنی به قرقره کردن چای، و این کار رو تا نیم ساعت ادامه بدی.
دو هفته بعد، خانم با ظاهری سالم و خندان پیش دکتر برگشت و گفت: دکتر، تشخیصتون و تجویزتون فوق العاده بود.
هر بار شوهرم اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت، ولی هنوز نفهمیدم این چای سبز چه خاصیتی داشت که اینطور مشکل ما را حل کرد؟
دکتر گفت: اگه اون موقع که شوهرت تازه بر میگرده خونه، فقط نیم ساعت جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل میشن!“
داستانهای خودتان را با نام خود در وبسایت پیکوپیکس منتشر کنید!
اگر تمایل دارید داستانهایی که نوشتهاید یا قصد نوشتن آن را دارید را در معرض دید علاقهمندان قرار دهید، میتوانید با استفاده از لینک زیر به صفحه «ارسال داستان» منتقل شوید و داستان خود را در موضوعات مختلف برای ما ارسال نمایید تا ما آن را در وبسایت پیکوپیکس قرار دهیم و علاقه مندان به داستان های کوتاه، داستان های شما را بخوانند…
داستان کوتاه طنز زن و شوهر
تلافی
”زن مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز…
وای خدای من، خیلی درست کردی… حالا برش گردون… زود باش،
شعله رو کم کن، باید بیشتر کره بریزی… وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟
دارن میسوزن، مواظب باش، گفتم مواظب باش، هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی…
برشون گردون، زود باش، دیوونه شدی؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی! نمک بزن… شعله رو…
زن به او زل زد و بعد با صدای بلند گفت: ای بابا دیوونم کردی!
فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
مرد سر میز غذاخوری نشست، نفس عمیقی کشید، مکثی کرد و به آرامی گفت: فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه حالی دارم!“
داستان خنده دار کوتاه
آرزوی زن
”زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمیای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد.
زن پرسید: حالا میتوانم سه آرزو بکنم؟
غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و بیشتر از یک آرزو اصلاَ راه نداره، حالا بگو آرزویت چیست؟
زن گفت: در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت:
نگاه کن. این نقشه را میبینی؟ این کشورها را میبینی؟ من میخواهم اینها به جنگهای داخلی خود و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند.
من که فکر نمیکنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشود کاری کرد.
درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدرها!
یک چیز دیگر بخواه. این محال است…
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت:
من هرگز نتوانستم مرد ایدهآلم را ملاقات کنم.
مردی که عاشق باشد و دلسوزانه برخورد کند و باملاحظه باشه.
مردی که بتواند غذا درست کند و در کارهای خانه مشارکت داشته باشد.
مردی که به من خیانت نکند و معشوق خوبی باشه و همهاش روی کاناپه ولو نشود و فوتبال نگاه نکند.
سادهتر بگم، یک شریک زندگی ایدهآل…
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم!!“
داستان طنز اجتماعی
مردی و مردانگی
”سر راه خود به رودخانهای رسیدند.
عرض رودخانه زیاد بود و پل را هم سیل با خود برده بود.
زن گفت تو چمدان را بردار، من بچه را بغل میکنم و در کنار هم از رودخانه عبور میکنیم.
مرد پایی به آب زد و فوراً پایش را پس کشید، گفت نمی شود رد شد، آب ما را می بَرد.
زن گفت آب اینقدر هم بالا نیست و شوهر مخالفت کرد.
از زن اصرار و از مرد انکار.
دست آخر زن وارد رودخانه شد و تا وسط آن پیش رفت.
به عقب برگشت و گفت : آب کمی بالاتر از زانوست، می شود رد شد.
مرد از جایش تکان نخورد.
زن ابتدا چمدان را برداشت به آن طرف رودخانه برد.
برگشت بچه را بغل کرد و به شوهرش گفت بلند شو، با هم می رویم.
مرد گفت: آب مرا خواهد برد.
زن به ناچار بچه را به آنطرف رودخانه برد و بازگشت.
باز از زن اصرار و از مرد انکار.
بالاخره مرد راضی شد تا روی دوش زن سوار شود و از رودخانه بگذرند.
زن این بار به سختی از عرض رودخانه عبور می کرد، وسط رودخانه که رسیدند، قدری ایستاد تا نفسی تازه کند.
خطاب به شوهرش گفت: خیلی سنگینی.
مرد بادی به غبغب انداخت و گفت: خب معلومه، مَردَم ماشالله!!“
داستان طنز کوتاه خنده دار
شکستن چوبها
”پیرمرد که در بستر مرگ افتاده بود پسرهایش را صدا زد.
هر هفت پسر آمدند و بر بالین پدر نشستند.
پیرمرد چوبهایی را که از قبل آماده کرده بود از زیر بالش درآورد و به هر کدامشان یک چوب داد تا بشکنند.
پسرها به راحتی آب خوردن چوبها را شکستند!
پیر مرد لبخندی زد و گفت: هنگامی که بین شما تفرقه افتاده و از هم جدا شوید آن موقع دیگر هر کس میتواند براحتی به شما ضربه بزند. حالا صبر کنید!
بعد از زیر بالش مقداری چوب بیرون آورد و این بار به هر کدامشان یک دسته چوب هفت تایی داد و گفت: اگر میتوانید حالا چوبها را بشکنید.
برخلاف تصور پیرمرد پسرها این دفعه هم مثل آب خوردن چوبها را شکستند!
پیرمرد دید که نمیتواند چیزهایی که در مورد اتحاد در کتابها خوانده بود را به آنها بگوید، آب دهانش را قورت داد و به سقف نگاهی کرد و بعد از کمی فکر گفت:
میخواستم بگویم شماها اینقدر بیعرضهاید که حتی اگر متحد هم شوید هیچ کاری نمیتوانید بکنید!“
داستان کوتاه خنده دار برای مدرسه
اشتباه
”مرد کم کم حس میکرد گوش همسرش سنگين شده و روز به روز شنواییاش کم میشود.
به نظرش رسيد که زنش بايد سمعک بگذارد ولی نمیدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد.
به اين خاطر پیش دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتوانی دقيقتر به من بگویی که ميزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمايش سادهای وجود دارد:
«ابتدا در فاصله 4 متری او بايست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو.
اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متری تکرار کن.
بعد در 2 متری و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.
اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.”
شب که به خانه برگشت، منتظر فرصت مناسبی شد و وقتی همسرش در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود، وسط پذیرایی ایستاد و به خودش گفت:
الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسيد: «عزيزم، شام چی داريم؟»
جوابي نشنيد بعد يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابی نشنيد.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد.
سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنيد.
کم کم داشت خیلی نگران میشد و فکر نمیکرد زنش تا این حد شنواییاش را از دست داده باشد.
اين بار جلوتر رفت و درست پشت سر همسرش ایستاد و گفت: «عزيزم شام چی داريم؟»
اینبار همسرش جواب داد: مگه کر شدی؟! برای چهارمين بار دارم ميگم «خوراک مرغ!»“
داستان طنز کوتاه دخترانه
پری جادویی
”یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت:
چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من میخواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادوییاش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم، باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت:
خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق میافته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادوییاش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده میدوید و میگفت: من عاشقتم…!“
داستان های خنده دار خانوادگی
نصب تابلو
”زن جوان تابلو را برداشت، روی سینه دیوار گذاشت، قدری تابلو را اینور و آنور کرد، تابلو را روی کاناپه انداخت، دریل را برداشت و تنظیم کرد روی نقطهای که با مدادش علامت زده بود، تکهای از گچ دیوار کنده شد و پایین افتاد، بی آنکه دیوار سوراخ شود.
زن تابلو را روی دیوار مقابل گذاشت، علامت زد، دریل را برداشت، تکهای از گچ دیوار افتاد، زن علامت دیگری گذاشت، تکه گچی افتاد، دیوار سوراخ نشده بود، نصف گچ دیوار ریخته بود.
روی دیوارهای اتاق تقریباً دیگر جای سالمی باقی نمانده بود.
زن عصبانی شد، دریل را پرتاب کرد و مته شکست.
مرد وارد اتاق شد.
زن تابلو را بغل کرده بود و کلافه روی کاناپه نشسته بود،
مرد سری تکان داد، بیرون رفت، میخ و چکشی آورد، جایی که هنوز کمی گچ به دیوار بود را نشان کرد.
میخ را به سینه دیوار کوبید، تابلو را به میخ آویخت، به زحمت روی سینه دیوار ناموزون تنظیمش کرد و از سر درماندگی لبخندی زد.
دوربین روی تابلو زوم کرد، آرم شرکت بیمه نمایان شد و زیر آن چنین نوشته شده بود :
خانهتان را بیمه کنید، شاید روزی همسرتان بخواهد تابلویی روی دیوار نصب کند!“
داستان های خنده دار دوران نامزدی
زنان پشتیبان مردان موفق
”توماس هیلر مدیر اجرایی شرکت بیمه با همسرش در بزرگ راهی در حال رانندگی بود که متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.
هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگ راه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه را که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها مسئول آنجا خواست که باک بنزین را پر نموده و روغن اتومبیل را بازرسی کند
سپس برای رفع خستگی پاهایش، به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز میگشت دید همسرش و متصدی پمپ بنزین به گرمی با هم گفتوگو میکنند، اما وقتی که او را متوجه خود دیدند، به گفت و شنود خود خاتمه دادند.
باز زمانی که او به داخل اتومبیل برگشت، دید متصدی پمپ بنزین برای همسر او دست تکان میدهد و شنید که میگوید: «گفتوگوی خیلی خوبی بود»
پس از خروج از جایگاه، هیلر از زنش پرسید: که آیا آن مرد را میشناخت؟
او بی درنگ اظهار داشت که می شناخت.
آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان میرفتند و به مدت یک سال با هم نامزد بودند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: «هی خانم. شانس آوردی که من پیدایم شد، اگر با او ازدواج میکردی، به جای زن مدیر کل، حالا همسر یک کارگر پمپ بنزین بودی»
زنش پاسخ داد: عزیزم، اگر من با او ازدواج میکردم، او مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزين!“
داستان کوتاه طنز ایرانی
مرخصی
”کشاورزی در ایوان منزلش نشسته بود و نظاره گر کارگران بود.
او همان طور که نشسته بود، کارگری را مشاهده کرد که از کامیون پیاده شد، کنار جاده گودالی حفر کرد و دوباره سوار همان وسیلهی نقلیه شد و رفت.
چند لحظه بعد در حالی که این کامیون جلوتر کنار جاده توقف کرده بود، وانت دیگری از راه رسید.
کارگری از پشت وانت بیرون پرید و به پر کردن گودال پرداخت و حسابی آن را صاف کرد.
این دو کارگر چند بار همین عمل را تکرار کردند به طوری که نفر اول گودال میکند و نفر دوم گودال را پر میکرد!
کشاورز که از این رفتار شگفت زده شده بود، به سوی آنها به راه افتاد و از آنها پرسید: «شما دارید چه کار میکنید؟!»
یکی از آن دو گفت: «ما کارگر پروژهی زیباسازی طبیعت هستیم، ولی آن رفیقمان که درختها را میکارد به مرخصی رفته است!»“
داستان کوتاه خنده دار کودکانه
فانوس دریایی
”دو کشتی جنگی مأموریت یافتند برای آموزش نظامی، به مدت چند روز، در هوای توفانی، رزمایش داشته باشند.
من در کشتی فرماندهی، خدمت میکردم و با نزدیک شدن شب در عرشهی کشتی، نگهبانی میدادم.
هوای مه آلود سبب شده بود که دید کمی داشته باشیم.
در نتیجه ناخدا در عرشه بود و همهی فعالیّتها را کنترل می کرد.
پاسی از شب گذشته بود که دیدهبان به فرماندهی گزارش داد: نوری در سمت راست جلوی کشتی به چشم میخورد.
ناخدا فریاد زد: آیا نور ثابت است یا به طرف عقب حرکت می کند؟
دیدهبان جواب داد: ثابت است.
که به این مفهوم بود: در مسیری به هم برخورد میکنیم.
ناخدا به مأمور ارسال علایم گفت: به آن کشتی علامت بده که رو به روی هم هستیم.
توصیه میکنم ۲۰ درجه تغییر مسیر بدهید.
جواب علامت این بود که شما باید ۲۰ درجه تغییر مسیر بدهید.
ناخدا گفت: علامت بده که من ناخدا هستم و آنها باید ۲۰ درجه تغییر مسیر بدهند.
پاسخ آمد: من فانوس دریایی هستم و بهتر است شما ۲۰ درجه تغییر مسیر دهی!“
داستان طنز جدید بسیار کوتاه
ارزش هدیه
”مردی، چند روز مانده به عید، وارد بخش بسته بندی و ارسال محمولات شد تا هدیه ای ارسال کند.
او موقع پرداخت هزینهی حمل، زبان به شکوه گشوده و گفت:
«بهای حمل بیشتر از بهای هدیه است.»
صندوقدار رندانه پاسخ داد: «بعد از این بکوشید هدیهی گرانتری بخرید.»“
داستان خنده دار از بزرگان
مرده متحرک
”آبراهام مزلو از یکی از مراجعان خود قصهای را روایت می کند:
این مرد به عنوان بیمار به مزلو ارجاع داده شده بود؛ چون ادعا میکرد مُرده و فقط یک جسد است.
مزلو از او میپرسید: «تو فکر میکنی در بدن مرده هنوز خون جریان دارد یا خیر، یعنی از بدن مرده خون بیرون میآید؟»
او با صراحت جواب میدهد: «خیر»
آنگاه مزلو با اجازهی او یک سنجاق به نوک انگشت سبابهاش فرو میکند و خون فوران میکند. بیمار به محض دیدن رنگ خون با شگفتی تمام میگوید:
«وای من چقدر احمق و جاهل بودم، معلوم شد که مردهها هم خونریزی میکنند و از جسد بیجان هم خون میآید!»“
داستان کوتاه طنز کودکانه
خودخواهی
”جک دو سیب داشت.
سیب کوچکتر را به برادر کوچکتر خود فارد داد.
فارد گفت: جک تو بیادبی!
جک پرسید: چرا؟
فارد پاسخ داد: چون تو سیب کوچکتر را به من دادی.
من مؤذب هستم، اگر من دو سیب داشته باشم، همیشه سیب بزرگتر را به تو میدهم و سیب کوچکتر را برای خودم برمیدارم.
جک جواب داد: پس چرا دلخوری؛ تو الآن سیب کوچکتر را داری، مگر نه؟“
داستان فوق خنده دار
وان حمام
”به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روانپزشک پرسیدم:
«شما چطور میفهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد؟»
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالی کند»
من گفتم: «آهان! فهمیدم آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.»
روانپزشک گفت: «نه آدم عادی درپوش ته وان را برمیدارد!
شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟»“
داستان کوتاه خنده دار آموزنده
خودنمایی و اظهار فضل
”خانوادهای از سر و صدا و ازدحام کلافه شده بودند و تصمیم گرفتند تغییر مکان دهند و در ناحیهای خلوت زندگی کنند.
آنان به منظور پرورش گاو، مزرعهای خریدند.
یک ماه بعد تعدادی از دوستان به دیدنشان رفتند و از آنها پرسیدند اسم مزرعهشان را چه گذاشتهاند؟
پدر گفت: «راستش، من میخواستم اسمش را بگذارم «فلایینگ دابلیو» .
و همسرم دوست داشت نام آن را «سوزی کیو» بگذارد.
یکی از پسرها «بارجی» را دوست داشت و دیگری«لیزی وای» را.
به همین دلیل توافق کردیم اسمش را بگذاریم: مزرعهی فلایینگ دابلیو سوزی کیو بارجی لیزی وای
دوستشان پرسید: خب گلهی گاوتان کجاست؟
مرد پاسخ داد: «گلهای نداریم، آنها نتوانستند روند داغ کردن را دوام بیاورند!»“
داستان طنز زن و شوهری جدید
فرصتطلبی
”مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید:
آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی بکنم؟
مرد پاسخ داد: بله قربان من دیدم
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقهی مرد گرفت و شلیک کرد.
او مجدداً رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید:
«آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟»
مرد پاسخ داد: «نه قربان، من ندیدم اما همسرم دید.»“
1 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
سمممم😂