داستان های ارسالی نویسندگان برای اشتراک در فضای اینترنت

داستان های ارسالی از طرف شما

در این بخش میتوانید داستان‌ های کوتاه ارسالی از طرف مخاطبین محترم وبسایت پیکوپیکس رو مطالعه کنید.

از اینکه داستان‌ های خود را برای ما ارسال می‌کنید از شما سپاسگزاریم، همچنین امیدواریم مخاطبین عزیز وبسایت تفریحی سرگرمی پیکوپیکس از این داستان‌ها لذت ببرند و این بخش به رشد فرهنگ و ادب نویسندگی و مطالعه کمک کند.

داستان کوتاه ارسالی خالق داستان ها

خالق داستان ها

داستان زندگی هر فردی یک طور متفاوتی نوشته میشود وهرفردی خاص ترین بخش داستان زندگی خودش است، هرآدمی در این دنیا داستان متعلق به خودش را دارد.

بعضی از داستان زندگی این افراد در کتاب ها نوشته میشود که برگرفته از واقعیت است ولی برخی از داستان ها ناگفته باقی می ماند و به خاطرات می پیوندد.

خالق شخصیت این داستان های واقعی یک انسان است، انسانی که دارای نیروی خارق  العاده ای  است، انسانی که با نوشتن کلمات روی صفحات یک کتاب حال دل آدم ها را خوب می کند، انسانی که با نیروی خود کتاب و شخصیت هایی را خلق می کند که بقیه آدم ها برای فرار از این دنیا پا به دنیای او می گذارند.

نویسنده با نوشتن کلمات روی صفحات کتاب یک غوغایی به پا می کند و به گونه ای تو را مجذوب خود می کند که دوست داری تا ابد بین نوشته های آن کتاب و شخصیت های آن زندگی کنی.

بعضی وقت ها فکر می کنم که یک نویسنده چگونه می تواند آنقدر خوب یک صحنه جنایی را با کلماتشان برای مخاطبشان به وجود بیاورند، انگار که تو دقیقا در آنجا هستی و شاهد قتل یک پسر توسط دوستش هستی آنها دقیقا تو را در بحر داستان میبرند. نمی دانم چگونه یک داستان جنایی را بدون هیچ عیب و نقصی می نویسند و آن را خلق میکنند درحالی که خود فقط یک خالـق داستان هستند نه یک قاتل و نه یک کاراگاه ولی با این حال آنها دنیایی ساخته اند که هرکس برای فرار از این دنیا وارد دنیای آنها می شود.

نام نویسنده: کوثر

دسته بندی: داستان کوتاه مفهومی

داستان کوتاه ارسالی تنهایی

تنهایی

در هیاهوی شهر خود را در میان مردی سر افکنده میبینم و از خود می پرسم: آیا این انتظار سر میکشد؟؟

صدای نم نم باران و صدای قطره ای با امیدی که داشت به درون چاله آب می افتد گوشم را از صدای گریه اش پر کرده بود، انگار از مادرش جدایش کرده بودند.

به خود که نگاه کرد، خود را میان قطره های گمشده دیگر دید که همانند خود جدا شده بودند. آنها با امید به آسمان که مادرشان بود زل زده بودند و تمنای برگشت را داشتند، اما غافل از اینکه دیگر بازگشتی نیست، سنگی میان گمشدگان را جدا کرد و هر کدام به سوی یک طرف پراکنده شدند…

قطره ی امید وار مانند دیگری باز از دوستانش جدا شد و این چنین قصه ی جدایی شکل گرفت و ادامه داشت…

نام نویسنده: یوسفی

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

داستان کوتاه ارسالی خراسان رضوی

خراسان رضوی

به نام خدا

سرآغاز همچی خداوند مهربان می‌باشد خداوندی که تمام هستی رو به زیبای بسیار آفریده هستش. تمام موجودات رو با زیبای های فراوان و با جزییات شگفت انگیز آفریده هستش

ولی بدون آنکه از تمام موجوداتی که آفریده هستش توقعی آنچنانی داشته باشد به جز شکرگزاری همین

نمیدانم در دنیای که این همه زیبای و قشنگی چرا جنگ های خود بشر واسه خودش میارتش؟

چرا آدم ها بهم ظلم میکنند؟

چرا آدم ها به یکدیگر مهربان نیستن؟؟

چرا بهم کمک نمی‌کنند تا دنیای بهتری خلق شود؟

آیا این هستش شکرگذاری؟؟

شکرگذاری کسی که تمام مهربانی شو به ما داده تا ازش خوب استفاده کنیم

تا دنیای بهتری بسازیم

نمیدانم نمیدانم و نمیدانم چرا بشر به خودش ظلم میکند؟

نام نویسنده: حفیظ کریمی

دسته بندی: داستان کوتاه مفهومی

داستان کوتاه ارسالی غمگین خودکشی

خودکشی

هوا مثل همیشه سرد و بی روح بود، باد سرد بی جانی برگ های پژمرده را از بند شاخه ها رها می‌کرد. آسمان با توده ای از ابرهای سیاه پوشیده شده بود و بر همه چیز سنگینی عجیبی ایجاد میکرد.

به اطرافم نگاه کردم، به اتاق پوسیده به رود بی‌جان و به درختان مرده درون باغ که از پشت پنجره شکسته شده دیده میشد. این منظره عجب دلگیر کننده است.

از دیدن مناظر خسته شدم، چراغ نفتی داشت کمسو می شد و نور کمی درون اتاق را احاطه کرده بود.

چشمانم را بستم و به گذشته سفر کردم، یاد مادرم افتادم که چه دلسوزانه مرا بزرگ کرد و همسرم که همیشه پشتم به او گرم بود و دختر نازنینم که چشمان زیبایش همچون گرما بخش وجودم میشد. صدای زوزه باد سردی که از پنجره شکسته وارد اتاق می شد مرا بازگرداند.

دیگر چیزی برایم مهم نبود، چشمانم را دوباره بستم و همزمان با آن نور کمسو چراغ نفتی جای خود را به تاریکی سردی داد. چهار پایه را رها کردم، طناب گلویم را فشار می‌دهد.

نام نویسنده: بی نام!

دسته بندی: داستان کوتاه غمگین

داستان کوتاه ارسالی عشق حقیقی

عشق حقیقی

هر روز صبح زود بیدار میشد تا فقط چند ثانیه او را از پنجره نگاه کند.
شب ها سر ساعت دم پنجره میرفت تا دوباره چند ثانیه او را ببیند.
هیچکس از این موضوع خبر نداشت.
آری او عاشق مردی که همسن پدرش بود شده، کسی که گاهی به او سلام میدهد و بس.
معشوقعش هر روز به خانه اش رفت و آمد میکند و دخترک پشت پنجره صبح و شب منتظر همسایه اش است.

چکیده داستان : عشق حقیقی سن و سال نمیشناسد.

نام نویسنده: الینا نعمتی

دسته بندی: داستان کوتاه عاشقانه

گول ظاهر

خطرناک‌ترین خوردنی دنیا
خوردن گول ظاهر آدماست!
کم حجم و خوش هضم با تاوان سنگین…

نام نویسنده: شهلا ایوبی

دسته بندی: داستان کوتاه مفهومی

فرار

توی حیاط نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم همشون رفته بودن دریا، یکی نیست به اینا بگه آخه شما که میرید دریا و ۲ دقیقه میشینید و هیچ کاری نمی‌کنید بعدش می‌آید میگید چقدر شلوغ بود چقدر آدما لخت بودن و یه سری چرت و پرت دیگه
دلم میخواستم برم با ماشین یه دور بزنم، زیاد بلد نبودم میتونسم تهش با دنده ۱ یا ۲ برم البته اونم توی شهر، نه وسط این جاده داغون.
جو گرفته بوده بود منو، منتظر هر اتفاقی بودم، چه میدونم طوفان شه یا نمیدونم همچین چیزی. در اتاق باز گذاشته بودم تا هوای توی خونه عوض بشه. خودمو کشتم تا رازی شون کردم بمونم و بدم میاد از دریا! کم کم دارن رو مخ میشن، چرا همیشه بهت میگن این کارو کن این کارو نکن.
صدای در زدن اومد حالت صدای در زدن با ترس و لرز بود و علاوه بر اینکه در می‌زد هی زنگم می‌زد رفتم جلوی در،بازش کردم یه دختر هم سن سال های خودم بود گفت: ترو خدا بزار بیام تو. با یه خنده کوچیک گفتم چرا؟ نمی‌شناسمت که!
گفت میگم میگم لطفا
گفتم جو گرفته بود منو اون روز. در رو باز کردم و با سرعت اومد داخل، نفس نفس زنان بود
گفتم خب بگو
گفت فرار کردم
از چی
از چی نه، از بابام
برای چی حالا
یادمه یه بار جلو فامیل از سیگار یه حرفی زدم و بابام زد زیر گوشم، منم که اعصابم اون چند روزه خورد بود گفتم گور باباش رفتم یه نخ امتحان کردم و از شانس من بابام منو دید و دنبالم بود
حالا چرا اومدی اینجا؟
چند بار دیده بودمت داشتی به اینجا میومدی
خندیدم گفتم اینجا که برای من نیست مگه چند سالمه ویلا برا من باشه، این فامیل هامون با مامان بابام رفتن بیرون الان.
گفت: میتونی چند روز منو اینجا مخفی کنی؟
چند روز؟ نه بابا، اینا پس فردا دارن میرن تهران
لطفا یه کاری کن من دیگه نمیخوام برگردم خونمون.
میتونم تا فردا یه جوری بزارم اینجا بمونی
مرسی همین هم خوبه
بردمش پشت انباری اونجا مامان جونم یه اتاق کوچیک با فرش و پتو اینا درست کرده بود. گفتم خیلی باید مراقب باشی ها
اینجا زیاد میرن و میان ولی اتاق توی دید نیست
گفت باشه
منم از اونور هواتو دارم میدونم چه حسی داری، مراقبتم
باشه
خیلی مسخره بود حسم به اون دختره مثل این که یه وسیله ای که خیلی دوست داشتی تازه خریده باشی و هی بخواهی بری سرش.
نزدیک ساعت ۱۲ شب بودم خوابم نمی‌رفت داشتم به حرفاش فکر میکردم که باید از یه جای شروع کنیم تا کی میخوای حرف اینا رو گوش کنیم ۱۸ سالگی؟۱۹؟ ازدواج کردیم؟
یه پیام اومد توی گوشیم نوشته بودم «گشنمه» فهمیدم کیه و کی گشنشه ولی چطوری شماره منو گیر آورده بود؟ علی بغلم خواب بود بدون اینکه علی و بقیه بفهمن یه چیزی براش جور کردم و خیلی آروم رفتم توی حیاط گذاشتم جلوش و کنارش نشستم
گفت: تو با من نمیای؟
همین کلمه انگار یه سیخ رفت توی مغزم و همه چی از ذهنم به کل پاک شد. انگار بعد این همه سال واقعا بخواهی یه کاری رو از دل و جون بکنی.
نمیدونم بیام یا نه
پس تو هم دل خوشی از مامان یا بابات نداری.
نه
واقعا میای باهام؟
آره
اسمتو بهم نگفتی؟
مها
تو چی امیر؟
فکری توی ذهنت هست چه جوری بریم؟
راستش یه دونه هست ولی خیلی خطری هست
چی هست؟
پیاده که نمیتونیم بریم
خب
با ماشین چطوره؟
ماشین مگه گواهینامه داری؟
نه، مگه اجازه فرار کردن داریم؟
نه
تموم
بلدی تا حالا توی جاده روندی؟
نه
خیلی خطرناکه امیر!
میدونم، یه امتحانی می‌کنیم
نشستی اصلن پشت ماشین
آره دیگه،دیوونه نیستم
پس ۲ میریم تا خلوت هم باشه
آره
من برم که دیگه شک نکنن
پاشدم وایسادم میخواستم که در رو که باز کردم صدام زد
امیر
بله؟
من از قبل دیده بودمت و حس میکنم که دوست دارم
هیچی نگفتم و سر تکون دادم، در رو باز کردم و علی پشت در وایساده بود.
بردمش کنار و بهش گفتم لطفا چیزی به کسی نگو
ببین امیر من الان کیج شدم الان میخواهی با یه دختر نامحرم بد حجاب که تحت تأثیرت قرارت داده از پیش خانوادت فرار کنی؟
علی بس کن اینا رو بزرگ شو. لطفا به کسی چیزی نگو همین.
فقط بزار بریم و صبح بگو که هیچی ندیدی ولی به داداشم بگو
یکم اینور اونور نگاه کرد و گفت من کی هستم که بخوام جلوتو بگیرم. باشه
مرسی، روبه مها کردم و گفتم مها هست و مها هم یه دست کوچکی تکون داد.
علی چقدر پول داری بهم بدی؟
نمیدونم ۳۰۰ یا ۴۰۰
باشه همونو بده
کی بهم میدی؟
علی من قراره دیگه نبینمت
میدونم شوخی کردم
با ماشین کی میری؟
بابام
چرا بابات؟ این همه ماشین
احمق! چون روبه روی در هست
آهان

2/30 دقیقه
علی مرسی هر چقدر توی این وقتی که باهم بودیم کمکم کردی
سر تکون داد
ماشین رو با کلید باز کردم تا صدا نده سوار شدیم
مها گفت این کی بود؟
پسر خالم بود.
همم
بریم؟
بریم از الان دیگه برای خودمونیم
خیلی شاد و اعتماد داشت به کاری که می‌کرد
سر تکون دادم و تمام چیز های که بابام یادم داده بود رو توی ذهنم ترکیب کردم و پام رو تا ته رو کلاج نگه داشتم و زدم دنده یک و آروم آروم پام رو از روی کلاج خیلی آروم به عقب تر بردم و ماشین شروع کرد به حرکت از کوچه خارج شدیم و رسیدم سر جاده و ماشین ها با سرعت از هم سبقت می‌گرفتن و بادش حس میکردم ماشین رو تکون میداد
روبه مها کردم گفتم آماده هستی؟
ممکنه هر چی پیش بیاد
با هم حلش می‌کنیم
ازش خوشم اومده بود آدم باحالی بود
دنبال چی هستی؟
میخوام اهنگ بزارم
سیمش اون تو هس
باش
آدم بخواد رانندگی یاد بگیره از یه جای خلوت شروع میکنه نه جاده امل!
پام رو دوباره گذاشتم توی کلاج و زدم توی دنده ولی فرقش این بود باید گازم میدادم ولی چقدر پام رو بزارم روی گاز کی دنده عوض کنم؟ همه این نگرانی هارو با دیدن چهره شادش ول کردم و پام رو نصفه روی کلاج ویکم گاز دادم حلا خوبیش این بود اولش جاده صافه ولی بعدشه که دیگه نمیدونم چی کار کنم.
یکم که راه افتایدم سمت راست بیشتر می‌رفتم تا اگر اتفاقی یک دفعه افتاد بپیچم تو خاکی
مها در حالی که توی خواب و بیداری بود به در تکیه داد و روبه من کرد وگفت: خیلی خوشحالم اومدی
رسیده بودیم به یه گردنه پر پیچ و خم و مجبور بودم آروم برم و همه ازم سبقت می‌گرفتن و با عصبانیت و دهن پر از فحش و تعجب نگام میکردن.
مها هم که فکر کنم دیده بود من یکم خسته شدم داشت تمام تابلو هارو میخوند
کیلومتر ۵ گردنه
کیلو متر ۴ گردنه
کیلو متر ۳ گردنه
هیچی بهش نگفتم و خندیدم
جاده دیگه داشت خلوت میشد شاید یک ماشین یا دو تا جلوم بودن
کیلو متر ۲ گردنه
عینکش رو در آورد و تمیز کرد عینکش گرد بود و دورش طلایی حواسم رفت بهش و یه سگ اومد جلو ماشین کنترل ماشینو از دست دادم انگار یادم رفت چی کار کنم با جای ترمز پیچیدم سمت راست ولی زیادی پیچیدم به جای این که توی لاین بغلی برم افتادم توی شنای کنار دره و مطمئن بودم دولت اونقدر شن ریخته که همچین چیزی شد طرف نمیره ولی نه انقدر کم بود و هیچ فاصله ای نداشت با پرتگاه و ماشین پرت شد پایین شیب دره نمیشه گفت ۹۰ درجه نداشت ولی میتونم بگم چند تا دور خورد ماشین شیشه جلو خورد شد و مها پرت شد بیرون و دیگه چیزی یادم نمیاد تا وقتی که به هوش اومدم مها وسط برف ها دیدم پام خیلی درد داشت بلند شدم و رفتم سمتش نمیدونم چند ساعت خواب بودم بلندش کردم نشوندمش کنار ماشین شیشه ها رفته بود توی چشمش و هی میگفت امیر من چیزی نمیبینم چرا اینجوری شده

امیر
امیر؟
بهم یه قولی بده
چه قولی
نری پیش خانوادت پیشم بمون تا آخرش…
بهم دست بده
دستمو گذاشتم توی دستش و وقتی دستش رو نگاه کردم چکه های خون ازش می‌چکید

چند ساعتی از این قضیه میگزره و نمیدونم چرا این قول رو ازم گرفت
ولی فکر کنم تو اولین نفری هستی که این دفترچه رو خوندی نمیدونم چه جوری به دستت رسیده ولی نزار به دست کسی برسه…

صدرا
۱۴۰۲ ساعت ۱۰/۱۱

نام نویسنده: صدرا

دسته بندی: داستان کوتاه عاشقانه

پایان زود

مدرسه تازه شروع شده بود
تمام دانش آموزان حاضر بودند معلم وارد کلاس شد همه ساکت نشستیم
بعد از صحبتی کوتاه شروع کرد حضور و غیاب همه بچه ها با کلمه حاضر و یا بله با بلند کردن دست حضور خودشون اعلام می‌کردند
فقط یکنفر تو حضورو غیاب جواب نداد که اونم اسمش میثم بود چیزی نگذشته بود
درب کلاس زده شد و معلم پاسخ داد بفرمایید در آن زمان پسری خوش تیپ و خوش لباس وارد شد و همه دانش آموزان با کنجکاوی به اون خیره شدند ، میثم با اجازه معلم وارد کلاس شد و بغل دست من روی نیمکت نشست خلاصه دوستهای خوبی برای هم شدیم
پسری بسیار با ادب و مهربان بود
البته بسیار پسر گوشه گیری و ساکت بود
چند ماهی از مدرسه نگذشته بود که دیگه میثم به مدرسه نیامد دو روز گذشت و همچنان میثم غایب بود ! منزلشون زیاد با مدرسه فاصله نداشت کنجکاو شدم رفتم احوالش بپرسم چند متر بیشتر فاصله با سر کوچشون نداشتم که عکس روی طبق شبیه میثم بود
با تعجب نزدیک نزدیکتر شدم بله عکس میثم هست
واقعا غیر قابل باور بود
کنار طبق میثم رفتم همانطور که نگاه به عکسش میکردم ،مردی با پیراهن مشکی و قامتی بلند به جلو آمد گفت می‌شناختیش گفتم آره هم کلاسیم بود، اون با ناراحتی سرش را پایین انداخت و من پرسیدم میشه بگید چه اتفاقی افتاده براش
مرد جواب داد خودکشی کرده .
نیم کت میثم تا آخر سال خالی ماند ، هیچکس سر جایش ننشست هر روز با شروع کلاس یک کتاب روی میز میثم میماند بخاطر اینکه جایش خالی نماند!
مدرسه تمام شد و امتحانات هم به پایان رسید.
روزها گذشت و سالها هم گذشت، میثم اگر زنده بود الان ۴۲ساله بود، هیچوقت متوجه نشدم همکلاسی من تو دوره (اول راهنمایی) برای چی به زندگی خود پایان داد، واقعا میثم چه مشکلی داشت!
گاهی باید بیشتر قدر لحظات و با هم بودن را بدانیم
گاهی باید بیشتر حواسمان به دوستمون باشد
شاید دوست ظاهری آرام و آراسته داشته باشد اما در درون چه بسا بسیار آشفته باشد
شاید اگر با میثم اینقدر صمیمی بودم که سفره ی دلش را باز میکرد دیگر خودکشی نمی کرد و جان انسانی نجات می یافت و سرنوشتی تغییر میکرد

نام نویسنده: بهنام قهرمانی

دسته بندی: داستان کوتاه مفهومی

من خوبم

از زبان هانا: همیشه باید به همه میگفتم که خوبم، درحالی که خوب نبودم.

چرا باید موقعی که گریه ام میگیره بخوام نشون ندم!؟ اصلاً چرا باید گریه ام بگیره!؟ دوستای خوب زیادی هم ندارم.

داره بارون می‌باره، یکم برم زیرش قدم بزنم.

*نیم ساعت بعد*

یه نیم ساعتی هست که اومدم بیرون، زیر بارون یونا زنگ میزنه‌.

«هانا: الو.. سلام، یونا: الو..سلام… ببین میگم این کتابی که جدید گرفتیو میخونی اسمش چیه!؟ هانا: اسمش ******* هست، یونا: اوکی بای»

هوف.. اینم از دوستام

عه یونا اونجاس. تو اون کتاب فروشیه. برم پیشش.

هانا: های یونا

یونا: چرا خیس شدی!؟ چرا‌ بدون چتر اومدی!؟ مثلاً میخوای بگی که خیلی ناراحتی، غمگینی یا مثلاً افسرده ای!؟

هانا: نه.

یونا و هانا میان بیرون از مغازه…

یونا (با صدای بلند) : پس چرا اینجوری خودتو ناراحت نشون میدی!؟

هانا (با صدای بلند) : من همیشه همینجوریم چرا کسی منو درک نمیکنه!؟ چرا باید دوستام همچین چیزایی راجبم بگن!؟ انقد الکی خندیدم وقتی ناراحتم کسی جدیم نمیگیره. چرا نمیتونم بگم افسردگی اینایی که تو فکر میکنی نیست. افسردگی یه چیز دیگه هست، چرا کسی نمی‌فهمه. می‌دونی بعضی وقتا چقد جلوی گریه ام رو گرفتم!؟ حتی گاهی اوقات الکی خندیدم تا کسی نفهمه. بسته دیگه. همش میگم من خوبم ولی درحالی که اصلا خوب نیستم.

که دیگه سریع از اونجا دور شدم…

از زبان نویسنده
و این بود یک روز تلخ دیگه‌ی دخترک قصه ما

نام نویسنده: Jennie

دسته بندی: داستان کوتاه غمگین

نجوای دوزخیان

غاصبان ، افکار واقف ساکن را که در اجسام نالان خود هستند تبعید به دوزخ جهش یافته از آتش عقاید پلید می کنند تا بابهای سوختن افکار شان اجسام شان را به بردگی کذب عموم بگیرند.

اما افکار روشن اندیش و آزاد منش نجوای حقیقت تصدیق کننده را در سرار دوزخ و اجسام جاری می کنند.

عقاید ، شیاطین دوزخ افکار هستند که نفت در آتش متبلور شدن جهل عموم می‌ریزند تا بتواند خودشان در پشت نقاب فرشتگان جهنم مخفی کنند . عقاید ، جارچی کارزار افکار متوهم از توهم هستند ، همان دستان پشت پرده میدان های نزاع.

افکار اسیر دوزخ زجه حقیقت نهان را با همراهی تازیانه شیاطین به اجسام خود متحمل می شوند تا شاید کور سوی رهایی بازتاب کند و بتوانند خود را از چنگال به خون آغشته عقاید و تابو ها آزاد سازند.

اما دریغ از اینکه دیگر کور سوی امید با قطع اتصال افکار به جسم به بن بست عظیمی ختم شده است . دیگر بدن ها تابع جهل عموم هستند ، هرچه را که عموم بپذیرید می پذیرند و بلعکس . زیرا دیگر افکاری نمانده که به اجسام خود جهت بدهند.

بدینسان اگر ناجی زمانه هم از خلأ افکار حقیقت سنج خود با امید رهایی افکار و تجدید پیوند فکر به جسم بیرون بیاید باز هم به غار متروک افکار خود رانده می شود.

نام نویسنده: محمد صباغیان

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

دختر بودن

بعضی وقتا بدجور دلت میگیره
که بغض گلوتو خفه میکنه
دوست داری بزنی زیر گریه و داد بکشی سر کسایی که باهات این کارو کردن و رفتن
کسایی که قول موندن دادن و رفتن
کسایی که فکر میکردیم رفیقمونن ولی حیف
حتی عشقی که شاید تنها امیدت همون باشه ولی بازم حیف
کسایی که براشون آروزی خوشبختی داشتی ولی اونا برات به فکر قبرن!
موقعی که به تمام اینا فکر میکنی حق داری دیوونه بشی حق داری حالت اینطوری بشه
ولی چی؟
نمیتونی گریه کنی
نمیتونی داد بکشی
نمیتونی بری بیرون
چون دختری!

نام نویسنده: فاطمه

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

عکس که خیلی دیر گرفتم…

مانند همیشه درون مترو نشسته بودم و دوربین عکاسی ام را درون دستانم می چرخاندم؛ میخواستم هر لبخندی، برقی در چشمان یا هر روزنه‌ی امید را به عکس بنشانم. مترو های این خط دیگر ساعت های آخر شب که آسمان رخت عزا به تن داشت، در سوگ و تنهایی بود. به جز چند مرد سخت کوش که مشتاقانه به خانه خود میرفتند، یا چند زن با کودکانشان که خسته از کلاس بودند، در آن واگن بودند. لنز تازه ای که امروز با اندک پول خودم خریده بودم را نگاه کردم و لنز را جایگزین آن لنزی کردم که صدها عکس را به یاد و چشم سپرده بود.

زمانی که لنز را تعویض می کردم، پسری آشفته  وارد واگن سرد مترو شد. از لباسش هم هویدا بود که واقعا پریشان است. اعصاب بدن خودش را نمی توانست کنترل کند و مدام پاهایش را به کف فلزی می‌کوبید. دست هایش هم موقع نگه داشتن میله‌ی نگه دارنده می لرزید و روی صندلی های خالی نمی نشست. چشمانش هم مانند دریایی پر تلاطم بود و این طرف و آن طرف را نگاه میکرد، موهای طلایی اش همچون پرتوهای بسته‌ی خورشید بود که نمی دانست در روز بارانی چگونه خود نمایی کند تا رنگین کمان لبخند را ظاهر کند. چند دقیقه ای کنار مرد مسنی ایستاد ولی اصلا آرام و قرار در بدنش نبود.

کیف پارچه ای رنگ و رو رفته ام را باز کردم و عکس هایی که ظاهر کرده بودم را در آوردم تا دوباره ببینم. چند عکس را بیرون آوردم و شروع کردم به کند و کاو گرانه دنبال نقص گشتن! انگار سندروم آدم حساس گرفته باشم. زیر لب نچ نچ میکردم و مدام عیب های کس ها را به خودم یاد آوری میکردم. ناگهان شال گردنی آبی رنگ و نخ نما شده را درون دستم دیدم. هول شده بودم که این چیست و از کجا پیدایش شده؟ بالای سرم را که نگاه کردم چهره ی رنگ پریده اش را دیدم. ناسزایی بی حوصله گفتم و شال گردن را رها کردم. احساس ضعف پیدا کرده بودم چون از صبح تا آن موقع شب در خیابان ها دنبال لبخندی از درون قلب بودم. بارها هم دنبال عشقی واقعی بین دو نفر، گاهی دنبال غمی شیرین، استقلالی وصف نشدنی زیبا، ولی هیچ وقت آن چیزی که می خواستم نبود. نقص ها را بعضی اوقات دوست داشتم ولی همه از این خوششان نمی آمد. گاهی اوقات از بهم خوردن موهای دختری خوش خنده هم حاضر بودم عکس بگیرم!

در کیفم یک شکلات تلخ کوچک پیدا کردم همان شکلاتی که موقع خریدن قهوه و عکس گرفتن از آن فروشنده ی کافه گرفته بودم. سرم را دوباره به سمت او بالا گرفتم؛ قشنگ بود! حتی این سرخوردگی ها و پریشانی اش! آرزو داشتم یک جا بایستد تا بتوانم دوباره از او عکس بگیرم مثل چند سال پیش…

ولی دقیقه ای تن به ایستادن نمی داد. انگار تنها شعله ی گرم درون متروی سرد و یخ زده، او بود و من همان جوانه ای بودم که حاضر به سوختن بود!

شکلات درون دستم را به دو قسمت تقسیم کردم ، تکه اول را به او دادم و تکه ی دوم را خودم در دهانم گذاشتم و همان موقع بود که زیبا ترین لبخند را در اوج آشفتگی تماشا کردم ولی نتوانستم ثبت کنم آنقدر که در زمان معمولی گذرا بود و در قلب من طولانی طولانی!

بی تعادل بلند شدم و درون چشمان دریایی اش خودم را بدون هیچ قایق نجاتی رها کردم. خیلی رها شدن و خیره ماندن به آن دریای خروشان زیبا بود. شکلات در دهانش بود و تکه ای از لکه ی شکلات روی لبانش جا مانده بود. چند نفری در ایستگاه پیاده شدند و بعد از آنها کل واگن خالی ماند، خالی جز من و او. مترو زمانی که شروع به حرکت کرد تکان بزرگی خورد و چون من حتی در بند میله های نگهدارنده هم نبودم، درون عطر خوشِ بافتش بدنم را گریبانگیر کردم. چشمانم را بستم و فقط دستان لرزانش را احساس کردم که من را در آغوشش گرفته است. فقط رایحه ی خوشبوی بدنش را که زمستان برای حفظ کرده بود را تنفس کردم. دستم  را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و انگار حسی درون وجودم مثل همیشه گفت :《او همانی هست که برایت بود!》

دستش را که روی صورتم کشید دوباره همان خون مردگی را دیدم. ناگهان مثل یک قطار سریع السیر تمام خاطرنشان های تلخ زندگیمان را که از خودم پنهان کردم بودم از جلوی چشمانم گذشت. ولی همه ی آنها به درک! من دلم برای او خیلی تنگ بود… خیلی! زیر چراغ های آنجا چشم های پر از اشکش را تماشا کردم. خیلی بی ریا دوباره من را به آغوش کشید و دوباره مثل هربار که دوباره عاشق و دیوانه میشد گفت:

_انتظار رسیدن مرگ برام خیلی طاقت فرساست!

بغض چند ساله ی عاشق من هم اشک هایم را وادار به سیر گونه هایم کرد. نمی دانم شاید دلیل اینکه امروز شکست شاید به خاطر این بود که میخواستم فقط او اشک هایم را ببیند.گفتم:

+ انتظار برای هر چیزی طاقت فرساست، چه برسد برای مرگ برای رهایی از درد ها!

دیگر در آن موقع انقدر جسارت پیدا کرده بودم که میخواستم افسار کل احساساتم را دوباره به او بسپارم. او همانگونه با اشک به چشمانم نگاه کرد و با تاسف گفت:

_ببخشید انتظار کشیدیم براش

با همان اندازه غم گفتم:

+ ببخشید به خاطر هم برای هم دوری به بار آوردیم

نفس خودش را به زور خالی کرد و گفت:

_ بیا دیگه انتظار همو نکشیم! بیا دیگه دور نباشیم، درد نباشیم! بیا دیگه به هم پشت نکنیم

+ ب…ب..باشه

هر دو به همدیگر و برای هم گریه کردیم و خندیدیم. بعد از مدتها مرگ خودمان را فراموش کرده بودیم و برگشتیم به جایی که از فکرش زنده بودیم. به جایی که هر دو آرامش و درد را چشیده بودیم. تا مقصد با هم به هم نگاه کردیم و خواستم از او عکسی بگیرم. این کار را کردم، ولی در عکس چیزی نبود…

به او نگاه کردم و دوباره عکس گرفتم ولی باز هم چیزی نبود! مگر می‌شود؟ من او را می‌دیدم و ناگهان در زیر پاهایش انگار اعلامیه ای را دیدم. پایش را که بلند کرد تا پیاده بشود، فهمیدم او همین امروز انتظار برای مرگ را کنار گذاشته بوده!

انگاری خیلی دیر به او گفته بودم که دیگر دوری نمی خواهم، خیلی دیر در آغوشش گرفته بودمش، خیلی دیر در چشمانش زل زده بودم، خیلی دیر خواستم از او عکسی بگیرم!

مشکل این بود… خیلی دیر بود…

نام نویسنده: چال مهتاب

دسته بندی: داستان کوتاه غمگین

داستان کوتاه یک راز زیبا

یک راز زیبا

نور دوربین ها چشم هایم را آزار می دادند، در همان حال استرس تمام وجودم را گرفته بود.
بعد از سلام و احوال پرسی با تماشاچی ها، مجری چند سوال در مورد موفقیت هایم و زندگی ام پرسید، تا سوال به این رسید که:
«قشنگ ترین رازی که تا به حال از بیمارانتان شنیدید و میتوانید برایمان تعریف کنید، چیست؟»
چند ثانیه مکث کردم و فک کردم که این سوال رو با من هماهنگ نکرده بودند!
یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم: «یکی از بیماران من که مبتلا به سرطان ریه بود، یه رازی داشت که برای اولین بار دلش می خواست به من بگوید، گفت قبل از اینکه بیمار شود خواهرش نارسایی کلیوی داشته است، پدرش فوت کرده بود و خون مادرش هم بهش نمیخورد.
الان کلیه بیمار من در بدن خواهرش است بدون اینکه خواهرش بداند»

 

نام نویسنده: مینا محمدی

دسته بندی: داستان کوتاه غمگین

داستان کوتاه ارسالی برادر ایلیا

برادر ایلیا

اشک از چشمان پدر و مادر ایلیا فرو می ریخت.
نمی توانستند باور کنند که پسرشان توسط روح پدر بزرگ شون تسخیر شده باشد، او هرقدر هم کشته می شد بازم میتوانست مردم را به خودش آلوده کند.

نگاهی به ایلیا انداختم که روی تخت در حالی که دست هایش بسته به نرده های تخت بود، با تمام وجودش دست و پا میزد.
آخرین حرف هایم را هم زدم و از خانه‌ی آنها بیرون رفتم، سعی کردم برم به کلیسا و برایش دعا کنم.
روز بعد خویشاوندان ایلیا به موبایلم زنگ زدند و گفتند که ایلیا توی کوره‌ی آدم سوزی کشته شده و کسی هم نمیدونه که کی این کار رو کرده.
به خانه آنها که رفتم، بعد گذشت چند ساعت پسری روی تخت ایلیا نظرم و جلب کرد، به سمتش رفتم که گفت:
«اون گفته بود که کسی باهاش هست که نمی ذاره راحت زندگی کنه و راهی جز مرگ نداره، ازم کمک خواست و منم…

 

چکیده داستان: این داستان روایت پسری را دارد که توسط روح پدر بزرگش تسخیر شده است و قبل مرگش از برادرش کمک در خواست میکند تا اورا از بند روح رها کند تا ازاد شود .

نام نویسنده: مینا محمدی

دسته بندی: داستان کوتاه مفهومی

داستان کوتاه ارسالی گمگشته

گمگشته

زن جوان رو به دریاچه ایستاده است! قامت باریک و بلندش را پیراهنی سیاه پوشانده و دست راست اش را دعا گونه به سمت آب دراز کرده است!
کف دستش سنگ درشت سبز رنگی برق میزند!
دست چپ را بر قلب نهاده و با خود نجوا میکند!
سکوت سحرگاه را تلاطمی در میان دریاچه در هم میشکند و حبابهای بزرگ آب موجهای کوچکی میسازند.گویی کسی یا چیزی از میان دریاچه، از عمق آبها برمی‌خیزد!
موج عظیمی از آب به سمت زن جوان هجوم می آورد. زن چند قدمی به عقب برمیدارد و دستانش را مهار صورتش میکند.
آب سر تا پایش را خیس میکند.
چند لحظه بعد دریاچه آرام میگیرد، زن جوان به سمت دریاچه باز میگردد این بار نزدیک تر از قبل!
مچ پاهای سفیدش را آب میپوشاند
باد پیراهن سیاه و گیسوان بلندش را به رقص در می آورد و او با تمام زیبایی اش چون لاله ای واژگون، سر فرود می آورد.
ناتوان بر روی آب ها می افتد و پریشان حال بر ماسه های خیس چنگ میزند.
این پانزدهمین شبی است که از روی نیمکت های سنگی کنار ساحل با این صحنه روبرو می شوم.
هر نیمه شب در سکوت و تاریکی شب خودش را به دریاچه میرساند.
اشک میریزد، زجه میزند و بی جان بر روی ماسه ها می افتد!
شاید او هم مثل من شبگرد است.
ولی این پریشان حالی..!!؟
کنجکاوی امانم را میبُرًَد، سعی میکنم خودم را به زن جوان نزدیک کنم!
پشت سرش می ایستم و با اشاره به دریاچه میگویم؛ زیباست!؟
با صدایی خسته، آمیخته با بغض و تنفر میگوید:
« بی رحم است… بی رحم »
به نیم رخِ رنگ پریده اش مینگرم
+بیرحم!!
صورتش انگار مدت هاست رنگ خون را به خودش ندیده!
انگار خاک مرده بر چهره اش پاشیده اند
خیلی زود از سنگینی نگاهم متوجه چهره ی پر از سوالم میشود و لب باز میکند
انگار همه این روزها بی تاب آن بوده که کسی غم هایش را بشنود.
به دورترین نقطه دریاچه مینگرد
انگار با نگاهش « تانگانیکا » را از هم میدرد!
قطرات اشک، چشمان بی روحش را نمناک میکند و از گوشه چشمش روانه میشود.. می گوید؛
«پانزده روز پیش، درست پانزده روز پیش همین نقطه ایستاده بودیم! قرار بود پیمان عاشقیمان را همین جا ببندیم جایی که برای اولین بار دلهایمان لریزید و قلبهایمان بر هم گره خورد»
دستش را دراز میکند انگشتهای نحیف و کشیده اش را از هم باز میکند.
نور ماه به سنگ سبز رنگ داخل دستش میتابد و انعکاس نور برصورتش می افتد.
خیره به سنگ میپرسم؛ «مالاکیت»!؟
لبخندی آمیخته با افسوس بر گوشهِ لبش مینشیند آهی جگر سوز میکشد و می گوید؛
«تساوریت، تنها یادگار اوست! سبز شبیه چشمانش»
لرزش فک اش زیر نور ماه به وضوح پیدا بود اشک در مسیر چشمانش روان شد و به پهنای صورتش نشست
زیر لب آهسته با تنفر گفت:
«لعنت بر تانگانیکا» و ادامه داد؛
خواسته ی من بود
من خواستم که قشنگترین لحظه عمرمان را سوار بر موج ها شویم!
آن روز عهد بستیم که تا آخرین نفس کنار هم باشیم، زیباترین لحظه برای جاودانه شدن عشقمان بود، روزی که تمامی وجودمان باهم شد و در هم آمیخت.
از او خواستم سوار بر قایق شویم و ادامه جشن کوچکمان را بر روی آب های شیرین دریاچه بگیریم. تانگانیکا را از بچگی دوست داشتم. هر بار که روبروی دریاچه می ایستادم خودم را به چشم الهه ی آب میدیدم.
چشم می بستم و صدای موج ها را گوش میدادم.
نسیم ملایم، خنکای آب، همه و همه مرا به وجد می آورد، روحم را تازه میکرد ولی حالا…
آهی از ته دل میکشد و ادامه میدهد.
هنوز یک ساعت از جشنی که روی آب بر پا کرده بودیم نگذشته بود که غافلگیر شدیم!
چیزی شبیه طوفان سفید، بی مقدمه بر دامن آب پیچید! ابرهای سیاه و خاکستری به سرعت آسمان را پوشاندند، باد تندی شروع به وزیدن کرد! آسمان تاریک و تاریکتر شد و باران شروع به باریدن کرد
شدت باران، وزش باد و طوفان لحظه به لحظه بیشتر میشد طوفان انگار که چنگ بر دل دریاچه میزد و آب ها را زیر و رو میکرد!
از ترس به دست آلبرت چسبیده بودم دهانم خشک شده بود، او اما مرا به آرامش دعوت میکرد. موج های عظیم بر سرمان سایه می انداختند انگار برای استقبال از مرگمان آمده بودند.
قایق لحظه به لحظه از آب پر میشد و توان دستان ما برای خالی کردنش در آن شرایط ناچیز.
قایق از آب پر میشد و ما متحیر انگار خشکمان زده بود.
موج های عظیم بسان هیولاهای غول پیکر از دل آب بیرون می آمدند و هر آنچه در سطح آب بود را به کام مرگ میکشیدند.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که اجازه نداد برای آخرین بار چشمانش را سیر تماشا کنم به یکباره صاعقه ای به آب های پر تلاطم نزدیکی قایق اصابت کرد و در عرض چند ثانیه قایق واژگون شد و آب ما را در خودش بلعید!
دستانم از دستانش رها شد، تا چشم کار میکرد آب بود که در مسیر خودش روان شده بود و ما را به زیر میکشید.
بعد از آن دیگر چیزی به خاطر نمی آورم.
چشم که باز کردم توسط گروه امداد، نجات پبدا کرده بودم اما خبری از رابرت…
گریه امانش نداد، سرش را درمیان دستانش گرفت و در دل شب زار زد.

و من مات و مبهوت از سرنوشت او
از بهار عشقی که در لحظه، خزان شده بود
از روزگار بی رحم انگار لال شده بودم
زن بی تفاوت به اینکه تا چند دقیقه پیش داشت برایم از غم هایش میگفت به سمت آب راه افتاد
به دنبالش قدم هایم را تیز کردم و گفتم؛
« دریا امشب طوفانیست احتیاط کنید»
بدون آنکه برگردد میگوید: «چیزی را برای از دست دادن ندارم.»
کم کم باد شدید میشود، سیلی محکمی بر سطح آب میزند و موج عظیمی باز بر دل دریاچه می افتد و به سمت ساحل هجوم می آورد
هجوم آب زن جوان را چند متر آنطرف تر پرت میکند، به سمتش میدوم
با تنفر به دریاچه مینگرد و مینالد
صدای ناله هایش آمیخته میشود با صدایی که از آنطرف دریاچه فریاد میزند:
«آب جسدی را با خود به ساحل آورده است کمک کنید.»

نام نویسنده: فهیمه قربانپور (شیوانا)

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

داستان کوتاه ارسالی به نام جایگاه ارزش

جایگاه ارزش

مردی ساعت قدیمی اش را به پسرش داد که بفروشد و پولی در بیاورد.
پسر ساعت را پیش یکی از دست فروش ها برد و گفت: آقا این را چند میخرید؟
دست فروش گفت این ساعت قدیمی است و ارزشی نداره «۲۰ هزار تومان»
این سری پیش دلال برد و گفت ببخشید این ساعت را چند میخرید، دلال گفت این ساعت ارزش زیادی ندارد «۲۰۰ هزار تومان»
بعد ساعت را نزد موزه برد و گفت ببخشید قیمت این ساعت چقدر است؟
مرد گفت این ساعت عتیقه است و ارزش آن خیلی بالاست «۲۰ میلیون تومان»

پسر داستان را برای پدرش تعریف کرد
پدرش گفت: دیدی پسرم این ساعت جایگاه خودش را پیدا کرد، اگر جایگاهت را پیدا کنی و جای با ارزشی بروی همیشه ارزش تو بالا خواهد ماند.

نام نویسنده: آرزو

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

داستان کوتاه ارسالی تنهایی

تنهایی

“یادمه وقتی که ۱۴ یا ۱۵ سالم بود وقت هایی که پدر و مادرم اعصابم خورد میکردن، میرفتم تو اتاق و ساعت ها در آنجا میموندم” و وقتی اونها میخواستن بیان توی اتاق همیشه بهشون میگفتم: تنهام بذارین.

الان ۲۰ سال از اونموقع میگذره و وقتی که اونا دیگه اینجا نیستن، همیشه در اتاقم بازه و با چشمان پر اشکم همیشه به خودم میگم: این چیزی بود که تمام مدت میخواستی؟

نام نویسنده: هیراد

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

داستان کوتاه ارسالی تفکر

تفکر

یک مریض بود که زیاد از عمرش باقی نمانده بود.
به هر دکتری که میرفت در جواب میگفتند این مریضی درمانی ندارد و روز به روز مریض افسرده تر میشد.
بعد از چند روز مریض را به بهترین دکتر دنیا فرستادند و همه میگفتند او تو را در یک دقیقه درست میکند و امیدهای بیهوده میدادند.
سپس دکتر مریض را بیهوش کرد و وقتی که بیدار شد دکتر به او گفت شفا یافتی تبریک میگم!
وقتی خانواده این مریض علت مریضی او را پرسیدند دکتر گفت او مریض نبود فقط فکر میکرد!

نام نویسنده: آریا بیگ

دسته بندی: داستان کوتاه مفهومی

داستان کوتاه ارسالی قلک خالی

قلک خالی

جوانی شیرین عقل هر روز کار میکرد و داخل قلک خود میریخت
و سپس ده دقیقه بعد آن را بر میداشت!
هر روز این روند را تکرار میکرد
و بعد ۲ سال در قلک را باز کرد
و دید قلک خالی است!

نام نویسنده: آریا بیگ زاده

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

داستان کوتاه ارسالی کلاهبردار نادان

کلاهبردار نادان

کالاهبرداری به پسری برخورد و گفت:
«من میتوانم تو را پولدار کنم» و پسر خوشحال شد گفت: «چطور ؟!»
کلاهبردار به او گفت هر چه پول داری به من بده و صبر کن تا ببین در عرض چند روز دو برابر پول هایت رو میگیری.
پسر هم خودش را به سادگی زد و قبول کرد و کلی پول به او داد.
کلاهبردار خواست سریع با پول هایی که دزدیده بود از کشور خارج شود
تا این که همان لحظه به جرم پول های تقلبی به او دستبند زدند…

نام نویسنده: آریا

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

داستان کوتاه ارسالی وفاداری

وفاداری

من دکتر لابراتوار (پزشک آزمایشگاه خون) هستم.
از مریضانی که به امراض ویروسی دچار هستند تنم میلرزد.
با دختری نامزد شدم ، ما مدت یک سال است که با هم نامزد هستیم.
من و او از هم خیلی فاصله داریم، حتی از یک کشور به کشور دیگر و از طریق صفحات مجازی ایمو و واتس آپ باهم در ارتباط هستیم.
رابطه ما بعد نامزدی خیلی گرم شده، من به او محبت و امید زیاد و یک زندگی خوب دادم و او مرا کل زندگیش تصور میکند.
یک روز خبرشدم که HBS یا زردی سیاه دارد که مرض ویروسی است.
تمام بدنم پر آب شد در حالی که تنم از ترس این مرض میلرزید، هیچ عکس العملی نشان ندادم تا ناراحت نشود و نمیخواهم امیدش را از دست بدهد.
بخاطرش یک عمر تحمل میکنم…

نام نویسنده: غلام ربانی

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

مادر

عصر زمستون بود و هوا سرد، نم نم بارون میبارید، خیلی دلگیر بود.پشت فرمون توی یه جاده خلوت داشت آروم میرفت.برف پاک کن روشن بود پونزده ثانیه یکبار یه حرکتی میزد، غییییژ، و دوباره ساکت میشد.انقدر حواسش پرت بود که توی دنده چهار با سرعت ۴۰ تا میرفت ، فکرش سمت حساباش بود، آخه امروز ۲۰۰ میلیون سود کرده بود ولی باید ۳ تومن مالیاتشو میداد.یهو ماشین رفت تو یه چاله عمیق، گووووم ، و خاموش شد و ایستاد.چاله خیلی عمیق بود ، هوا تاریک بود و نتونسته بود ببینش.لاستیکای عقب توی چاله گیر کرده بودن.ماشینشو استارت کرد، گذاشت توی دنده و گاز داد ولی فایده نداشت.لاستیکا حسابی توی گل فرو رفته بود.موبایلشو درآورد که به یه نفر زنگ بزنه بیاد کمک ولی از شهر خیلی فاصله داشت و آنتن نداشت اونجا عصبی بود ،نمیدونست چیکار کنه. از ماشین پیاده شد و در ماشینو محکم کوبید و داد زد «لعنتییییی». پیش خودش گفت الان یه ماشین رد میشه و میاد کمکم.
بیست دقیقه گذشت، اما کسی رد نشد. زیر لب داشت یه چیزایی زمزمه میکرد، هر چند دیقه یه بار یه فحشی به یه نفر میداد و دوباره زمزمه هاش شروع میشد. تقریبا چهل و پنج دقیقه گذشت که دید از روبرو یه ماشین داره میاد. خیلی خوشحال شد. ایستاد کنار جاده و دستاشو تکون داد، ماشین روبرویی سرعتشو کم کرد، اومد کنارش و یهویی با سرعت از کنارش رد شد و هر چی آب توی جاده بود پاشید روش، چندتا جوون توی ماشین بودن، چندتا حرف درشت و جیغ و خنده، و رفتن.
دیگه نمیدونست چیکار کنه. از عصبانیت سرخ شده بود، یه مشت به در ماشینش کوبید و داد زد «خدا، آخه چرا اینجوری میکنی!!!!». لباس خیسشو نگاه کرد، یهو یادش اومد اونروزایی که بچه بود، میرفت توی کوچه بازی و لباساشو خیس میکرد و میومد. مادرش با عصبانیت بهش میگفت «ذلیل مرده چرا میری تو کوچه، بدو لباستو عوض کن الانم باز سرما میخوری آوار میشی سرم، خسته شدم از شیطونیات» و طبق معمول سرما میخورد و تا چند روز باید تو رختخواب میخوابید و مادرش براش سوپ درست میکرد و تا صبح کنارش مینشست تا یه موقع تب نکنه. تا چند روز مادر بیچارش بی خوابی میکشید. تازه فقط اون نبود، ۵ تا بچه دیگه هم بودن و اونا هم همینطوری بود، یادشه زمستون که میشد مادرش شاید چند روز خواب درست میرفت و بقیه روزا باید مواظب اونو و برادراش بود تا حالشون خوب بشه، آخه یکیشون که سرما میخورد بقیه هم ازش میگرفتن.

نزدیکترین جایی که آنتن میداد ۱۵ کیلومتر دورتر از اینجا بود و پای پیاده خیلی سخت بود تو اون هوا. ولی شروع کرد به رفتن. پیش خودش گفت از یه جا موندن که بهتره. می دوید و وقتی هم خسته میشد می ایستاد یه نفسی تازه میکرد و دوباره حرکت میکرد. توی راه که میرفت باز یاد بچگیاش افتاد، با مادرش میرفت بازار، یه دکه توی خیابون بود که نون قندی و کیک و این خرت و پرتا رو میفروخت، همیشه مادرش واسه اونو و برادراش نون شیرمال میخرید. تازه پول تو جیبی هم بهشون میداد، اونموقه ها نمیدونست که این پولا رو مادرش با هزارتا بدبختی جمع میکرد. مادر بیچاره از لباس و شکم خودش میگرفت تا بتونه بچه هاشو با این چیزا خوشحال کنه. آخه وضعشون خیلی خوب نبود. پدرش مغازه کوچیکی داشت با یه درامد کم که به زور میتونستن شکمشونو سیر کنن.

بالاخره آنتن موبایلش وصل شد. اومد زنگ بزنه که دید گوشیش زنگ خورد. مادرش بود. با تعجب پیش خودش گفت این چه موقه‌ی زنگ زدنه. گوشی رو قطع کرد تا زنگ بزنه به یه نفر کمک بیاره. اما باز مادرش زنگ زد. تلفنو وصل کرد، با اکراه، آخه ۳ ماه بود که سراغی از مادرش نگرفته بود.
+سلام عزیزم
-سلام
+مگه چیزی شده
-نه، چطور مگه
+آخه خیلی صدات گرفته
-نه خوبم
+زنگ زدم حالتو‌بپرسم، میدونی چند وقته صداتو نشنیدم
-خوبم، گرفتار بودم نرسیدم بیام
+مادر اگه طوری شده به من بگو
-نه، چیزی نشده چرا گیر میدی
+باشه، کاری نداری عزیزم؟
-نه خدافظ
و تلفنو قطع کرد.پیش خودش گفت حالا تو این وضعیت اینم گیر داده ها.
شماره داداششو گرفت، جریانو براش تعریف کرد. داداش ولی گفت من الان تو بیمارستانم نمیتونم بیام. واسه رفیقش زنگ زد، رفیقش گفت بخدا من مسافرتم نمیتونم بیام. واسه چندتای دیگه هم زنگ زد. ولی هیچ کدوم نتونستن بیان. بالاخره پسرخاله ش گفت وایسا تا بیام کمک.
همونجا منتظر بود. با خودش گفت اینم بدبختی شد واسه ما امروز، دوباره مادرش زنگ زد. اصلا حوصله نداشت، قطع کرد.

فردای اون روز ساعت ۷ صب بود که گوشیش زنگ خورد، زن برادرش بود.جواب داد، سلام و علیک و یهو زن داداشش زد زیر گریه. مادرش دیشب رحمت خدا رفته بود. تو تنهایی، حالش بد بود و فقط شماره اونو داشت، ولی اون تلفنشو جواب نداده بود.
دیگه نمیدونست چیکار کنه. اون عامل اصلی مرگ مادرش بود. آخه مادرش سکته کرده بود و قلبش ناراحت بود. دکتر هم بهشون گفته بود اگه بهش رسیده بودین مشکلی نداشت.
حالا باید چیکار میکرد.
اون مادرشو کشته بود و هیچ کس هم نمیدونست که بخاطر بی تفاوتی اون مادرش مرده.

یادشه اول زندگی مادرش تمام طلاها و هر چی که داشت فروخت تا بتونه براش عروسی بگیره و بفرستش بره خونش.
اما حالا اون آقای مهندس شده بود و انقدر سرش شلوغ بود که ساعتی از شرکت پول میگرفت و دیگه حوصله غر غرهای مادرشو نداشت.

چند وقت گذشت ولی اون از عذاب وجدان نمیتونست کاری کنه. نصف ثروتشو واسه مادرش خیرات کرد شاید یه کم از عذابش کم شه.
هر جا میرفت به هر کسی میرسید میگفت: تو رو خدا قدر مادرتو بدون، مادر الماسیه که دیگه گیر نمیاد، مادرت چه بد باشه چه خوب، قدرشو بدون. هر روز بهش یه زنگی هم شده بزن، نذار مثل من حسرت به دلت بمونه. نکنه وقتی مادرت رفت اون دنیا عذاب وجدان داشته باشی. یادت باشه مادر پیر ولی غرغرو می ارزه به هر چی که داری، لذت دیدنش می ارزه به کل لذتایی که با خونوادت میبری. مادر یه نعمتیه که وقتی داریش قدرشو نمیدونی. ولی وقتی رفت دیگه رفته. فرصت مادر داشتن فقط یکبار واسه هر کسی هست. حتی اگه از مادرت بدت میاد اینو همیشه یادت باشه که تو یه روزی تو شکمش بودی و اون درد بدنیا اومدن تو رو تحمل کرد. مادرت هر چقدر هم پیر و شکسته باشه ولی یه روزی جوون بوده و واسه خودش آرزوهایی داشته ولی دردسرای بزرگ کردن تو اونو به این روز انداخته… .

نام نویسنده: محمد قنبرنسب

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

دلشکسته

کلاس هفتم بودم و عاشق پسرخاله ام شدم.
پسرخاله ام اول عاشقم بود و من کلاس پنجم بودم و جواب رد دادم که ای کاش میدونستم که عاشقش میشم و جواب رد نمیدادم تا الان حسرتشو نخورم.
بعد از دو سال عاشقش شدم، منو اون باهم در ارتباط بودیم ولی اون بهم گفت من دوستت دارم و من هم باور می کردم اما نمیدونستم که اون عاشق دختر عموشه تا اینکه یک روز بهم گفت من دخترعمومو دوست دارم.
همون لحظه ای که گفت من دخترعمومو دوست دارم احساس کردم دنیام به آخر رسید.
بعد از سه سال یک روز توی یک گروه درخواست آهنگی کردم و اون برام همون آهنگو فرستاد و گفت تنهات نمیذارم.
پسرخالم برای اولین بار دخترِ پسر دایی مادرمو دیده بود که عاشقش شد و ولم کرد برای همیشه، جلوی من دست تو دست و کنار هم بودن، دلم برای خودم که خیلی ساده لوح بودم میسوخت که حرفای اونو باور کردم.
همیشه باهم میرفتن برای خرید تا اینکه کلاً ازم بدش اومد، اصلاً نمیخواست جلو چشاش باشم، خیلی برام سخت بود وقتی اون دوتا رو باهم میدیدم.
یه روز به دختره گفتم تو درکم نمیکنی، تو میدونستی من دوستش دارم، همه درد و دلامو با تو می کردم اما تو عشقمو ازم گرفتی ولی اون باهام لج می کرد و همش کنارش تو بغل هم بودن و از همون روز به بعد فهمیدم که اون دوستم نداره و هر روز با یکی هست…😢😢😢😢😢😢😢💔💔💔💔💔💔💔

نام نویسنده: عاشقی دلشکسته

دسته بندی: داستان کوتاه غمگین عاشقانه

داستان کوتاه ارسالی به نام سرنوشت

سرنوشت

خیلی دوستش داشتم انقدر که جانم را برایش میدادم.
از بچگی به اسم هم بودیم…
خانواده مادرم به این ازدواج راضی نبودن میگفتن که عمویم برای پول پدرم نقشه کشیده ولی من به حرف هیچ کدام گوش نکردم و منتظرش بودم.
چند وقت گذشت و همه چیز خوب پیش میرفت.
خانواده مادرم به این ازدواج راضی شدن.
دو ماه به عروسی پدرم فوت شد، ما رفتیم خانه پدر بزرگم و عروسی به هم خورد.
یک سال گذشت و از خانواده عمویم خبری نشد.
همه میگفتن که او قید تو را زده و عروس شو ولی گوش نکردم و صبر کردم.
بعد دو سال خبرش اومد با دختر عمم ازدواج کرده!
خیلی ناراحت شدم، نه بخاطر ازدواج پسر عموم بلکه بخاطر آبروی رفتم؛ چون پسر عمم بخاطر ازدواج خواهرش آبرویم را برد، پسر عمویم گفته بود سنش زیاده و شاید بچه دار نشه! من بچه دوست دارم، او اگر خوب بود تا الان ازدواج کرده بود!
مادرم این را که شنید مرا شوهر داد.
از خانوادم جدا شدم، شوهرم مهربان بود ولی هیچی حالم رو خوب نمیکرد.
خداوند پنج تا بچه به من داد ولی پسر عمویم هیچ وقت نتوانست فرزند داشته باشد…

(برگرفته از واقعیت)

نام نویسنده: Shadvin

دسته بندی: داستان کوتاه آموزنده و پندآموز

داستان کوتاه ارسالی جدایی

جدایی

سلام خدمت همه دوستانی که مثل خودم شکست عشقی خوردن‌.
در سال ۱۴۰۱ با یک دختری آشنا شدم.
هر روز  علاقه ام بهش بیشتر میشد، جفتمون هم دیگه رو دوست داشتیم، اما یک پیام الکی از طرف من همه چیز رو به هم زد.
پیامی که دادم:
«من: سلام عزیزم خوبی؟
اون: سلام ممنون تو خوبی؟
من: عزیز نظرت چیه از هم دیگه جدا بشیم؟
اون: نظری ندارم
من: نه باید نظرت رو بگی چون تو هم حق انتخاب داری
اون: علی گفتم که نظری ندارم‌
من: باید نظرت رو بگی
اون: موافقم
من: 😭😭😭😭
اون: علی گریه نکن، من که گفتم نظری ندارم خودت گفتی نظرت بگو، من هم گفتم.
من: آخه عزیزم! تو عشق من هستی
اون: اما من فکر میکنم که از هم جدا بشیم»
بعد از ۲۵ روز در تاریخ ۹ اسفند ۱۴۰۱ گذاشت و رفت.
من هم از اون روز به بعد کارم شده گریه و منتظرم شاید برگرده.
هر روز پیام هامون رو از اول میخوانم.
۱۷ روز دیگه میشه ۳ ماه که از رفتنش‌ میگذره و من دیگر از عدد ۹ بیزارم خصوصاً اگر تاریخ باشد.
ممنون که تا آخر خوندید.
دوستان لطفا کمکم کنید دارم دیوانه میشم‌.
آرزو دارم هیچ وقت درد سخت جدایی رو نکشید…

نام نویسنده: علی رضا

دسته بندی: داستان کوتاه غمگین

صفحات دیگر داستان های کوتاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست