مجموعه داستان های کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه عاشقانه بخش پر بازدید و پر طرفدار داستان های کوتاه پیکوپیکس است که از داستان‌های متنوع با موضوعات عاشقانه متفاوت تشکیل شده است که در زیر چند نمونه از این موضوعات رو به طور خلاصه آوردیم؛

داستان های عاشقانه شیرین و تلخ، شاد و غمگین، زیبا و رمانتیک برای همسر و عشق، خنده  دار و گریه دار، امروزی و تاریخی، واقعی و… موضوع داستان های این صفحه از picopics رو تشکیل دادن.

برای شما که به دنبال مطالب عاشقانه هستید، صفحات متن عاشقانه و عکس نوشته عاشقانه و حتی پروفایل عاشقانه را نیز پیشنهاد میکنیم.

امیدواریم از خوندن این داستان‌های عاشقانه لذت ببرید، نظرات خودتون رو هم در انتهای صفحه، راجع به داستان ها بنویسید و با دیگران به اشتراک بذارید و بگید با کدوم داستان یا داستان ها بیشتر حال کردید.

داستان های کوتاه عاشقانه

 

داستان کوتاه عاشقانه شیرین درباره عشق مادریداستان کوتاه عاشقانه شیرین

 

زخم‌های عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت می‌برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می‌کند، وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.
پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود!
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی‌گذاشت بچه را رها کند.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت و پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد.
پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم‌ها را دوست دارم این‌ها خراش‌های عشق مادرم است.
 


داستان کوتاه عاشقانه غمگین اگر کمی زودترداستان کوتاه عاشقانه تلخ و غمگین

 

اگر کمی زودتر

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد.
همه دوستانش متوجه این رفتار او شده ‌بودند.
اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود.
می‌خواست حرف بزند.
می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.
تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد.
شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست.
تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود.
مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد.
چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟
در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید.
چه لرزش شیرینی بود.
بله خودش بود که داشت می‌آمد.
دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید.
آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد.
یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند.
یعنی نمی‌خواست باور کند.
کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه‌اش شانه یک مرد بود.
نه باور کردنی نبود.
چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود.
در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد.
دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند.
نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می‌کرد.
شاخه گل را انداخت و رفت.
تصمیم گرفت فراموشش کند.
تصمیم سختی بود.
شاید اگر کمی، تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت!


داستان کوتاه عاشقانه زیبا و احساسی واقعیداستان کوتاه عاشقانه شیرین واقعی

 

قدرت عشق

همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه می‌کرد.
خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج می‌برد.
ساعات کمی می‌خوابید و همیشه خسته بود.
رابطه ما در آستانه جدایی بود.
او داشت زیبایی‌اش را از دست می‌داد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود.
من امیدی نداشتم و فکر می‌کردم به زودی طلاق خواهیم گرفت.
وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
اول دعا کردم، ناگهان تصمیم دیگری گرفتم.
می‌دانستم من زیباترین زن زمین را دارم.
او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است.
و من شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم.
و هر لحظه او را سورپرایز می‌کردم.
فقط برای او زندگی می‌کردم.
در جمع فقط در مورد او صحبت می‌کردم.
او را در مقابل دوستان مشترکمان ستایش می‌کردم.
او روز به روز شکوفا می‌شد.
هر روز بهتر می‌شد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود.
و من نمی‌دانستم که عشق تا این حد توانایی دارد و پس از آن متوجه یک مطلب شدم:
زن بازتابی از رفتار مردش است.
اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید، او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد.
«براد پیت» (همسر آنجلینا جولی)


داستان خیلی کوتاه عاشقانه

 

عاشقی

”شاهزاده‌ای دختر وزیر را گفت: من عاشق توام.
دختر گفت: زیباتر از من خواهر من است که پشت سر تو ایستاده است.
شاهزاده برگشت، کسی را ندید.
دختر گفت: عاشق نیستی، که عاشق به غیر، نظر نمی‌کند.“


داستان کوتاه عاشقانه تاثیرگذار

 

شرط عشق

”دختر جوانی چند ماه مانده به عروسی اش، آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد او که جوانی زیبا و رعنا بود به عیادتش رفت و ضمن همدلی با او، از درد چشم خودش هم نالید.
بیماری دختر باعث شد کم کم آبله تمام صورت زیبایش را فرا بگیرد و بعد از چند ماهی آبله تمام چهره‌اش را پوشاند.
مرد جوان هم پس از مدتی، عصای سفیدی به دست می‌گرفت و هر روز به عیادت نامزدش می‌رفت و هر بار بیشتر از درد چشمانش می‌نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
دختر جوان نگران صورت خود بود که آبله آن‌ را کاملاً از شکل انداخته بود.
نامزدش هم کور شده بود و جز سایه چیز دیگری نمی‌دید و این امر دل دختر را آرام می‌کرد و باعث می‌شد از زشتی چهره‌اش خجالت نکشد و تازه شوهرش را هم دلداری می‌داد.
همه مردم می‌گفتند: عروس نازیبا همان بهتر که دامادش نابینا باشد.
چند سال بعد از ازدواج آنها، زن از دنیا رفت.
مرد به یکباره عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و شیوه درمان و راز شفای چشمش را از او پرسیدند.
مرد گفت: «من فقط شرط عشق را به جا آوردم»“



کلیپ استوری داستان عاشقانه

 

 

🔰

برای دانلود این ویدئو کلیپ میتوانید آن رو از کانال آپارات پیکوپیکس دانلود کنید.

 


داستان کوتاه رمانتیک برای همسر

 

عشق جاویدان

”پیرمرد صبح زود و در همان ساعت همیشگی از خانه‌اش خارج شد.
در حین عبور از خیابان، ماشینی به او زد و او روی زمین افتاد.
سعی کرد از جایش بلند شود، اما پاهایش کمی درد گرفت، از پیشانیش خون می آمد.
عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند و بعد به او گفتند:
«باید از تو عکسبرداری شود تا اگر احیاناً جایی از بدنت آسیب دیده، در عکس‌ها مشخص شود.»
پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستارها از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: «همسرم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم، نمی‌خواهم دیر شود»
یکی از پرستارها به او گفت: «نگران نباشید، خودمان به او خبر می‌دهیم»
پیرمرد با اندوه گفت:«خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد»
پرستار با حیرت پرسید: «وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای خوردن صبحانه پیش او می‌روید؟»
پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد کفش‌هایش را بپوشد، با صدایی گرفته و به آرامی گفت: «اما من که می‌دانم او چه کسی است…!»“


داستان‌ های عاشقانه امروزی

 

وفاداری

”مرد نصفه شب در حالی‌ کـه مست بوده میاد خونه و دستش می‌خوره بـه کوزه‌ی سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و می‌شکنه.
مرد هم همونجا خوابش می بره…
زن اون رو می‌کشه کنار و همه‌ی چیو تمیز می‌کنه.
صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث رو شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
مرد در حالی‌که دعا می‌کرد که این اتفاق نیوفته میره آشپزخونه تا یه چیزی بخوره… که متوجه یه نامه روی در یخچال می‌شه که زنش براش نوشته.
زن: عشق من صبحانه‌ی مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می‌شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم، زود بر می‌گردم پیشت عشق من، دوست دارم خیلی زیاد.
مرد کـه خیلی تعجب کـرده بود میره پیش پسرش و ازش می‌پرسه کـه دیشب چـه اتفاقـی افتاده بود؟
پسرش میگه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شـروع کرد بـه این ‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره، تـو در حالی‌که خیلی مست بودی بهش گفتی:
هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کـردم، زنم تـو خـونه منتظر منه… از مـن دور شو…“

 




فرستادن داستان برای انتشار در اینترنت

داستان‌های خودتان را با نام خود در وبسایت پیکوپیکس منتشر کنید!

اگر تمایل دارید داستان‌هایی که نوشته‌اید یا قصد نوشتن آن را دارید را در معرض دید علاقه‌مندان قرار دهید، می‌توانید با استفاده از لینک زیر به صفحه «ارسال داستان» منتقل شوید و داستان خود را در موضوعات مختلف برای ما ارسال نمایید تا ما آن را در وبسایت پیکوپیکس قرار دهیم و علاقه مندان به داستان های کوتاه، داستان های شما را بخوانند…

لینک ارسال داستان

 




داستان کوتاه عاشقانه تلخ

 

قلب

”پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم.
دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد…
حال دختر خوب نبود، نیاز فوری به قلب داشت.
از پسر خبری نبود.
دختر با خودش میگفت: می‌دانی که من هیچ وقت نمی‌گذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت؟! حتی برای دیدنم هم نیامدی…
شاید من دیگه هیچ‌ وقت زنده نباشم… آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.
چشمانش را باز کرد…
دکتر بالای سرش بود.
به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟
دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده، شما باید استراحت کنید…
درضمن این نامه برای شماست.
دختر نامه را برداشت.
اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.
بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
«سلام عزیزم؛
الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام.
از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم، چون می‌دانستم اگه بیایم هرگز نمی‌گذاری که قلبم را به تو بدم…
پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم…
امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بینهایت»
دختر نمی‌توانست باور کند…او این کار را کرده بود… او قلبش را به دختر داده بود…
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره‌های اشک روی صورتش جاری شد…
و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف‌هایش را باور نکردم!“


داستان کوتاه عاشقانه خنده دار

 

زندان

”زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست.
ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه‌ی پایین می‌‌رود.
شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبه‌رویش بود.
در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…
زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید…
زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد: چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و می‌گوید:
هیچی‌ فقط اون موقع‌هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟
زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد.
گفت: آره یادمه…
شوهرش به سختی‌ گفت: یادته پدرت وقتی ما را پیدا پیدا کرد؟
آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست…)
یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان؟!
آره اونم یادمه…
مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم…!“


داستان کوتاه عاشقانه نوجوانان

 

دلیل عشق

”روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید:
«چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری! پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
باشه… باشه! میگم؛
چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم؛
گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم!
گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم!
گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم!
اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره!
واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه!
پس من هنوز هم عاشقتم…»“


داستان کوتاه عاشقانه شیرین

 

نگاه عاشق

”استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچ‌کدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هایشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند.
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.“


داستان های طنز رمانتیک

 

در همه چیز شریک

”در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.
آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.
همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش.
مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛
اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد:
ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت:
می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید.
جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟
شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!“


داستان کوتاه زیبا و رمانتیک

 

جمله جادویی

”مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.
مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گله‌های بسیاری داشت بدون این‌که سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد و بدل کردند.
مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: «دوستت دارم عزیزم»“


داستان کوتاه عاشقانه غمگین

 

عشق واقعی

”زن و شوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می‌راندند.
آن‌ها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: «یواش‌تر برو من می‌ترسم»
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: «خواهش می‌کنم، من خیلی می‌ترسم.»
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش‌تر برونی؟
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا میشه یواش‌تر؟
مرد جوان: باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه
روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!“


داستان کوتاه عاشقانه تلخ واقعی

 

ابراز عشق

”یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش‌آموزان گفتند: با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی، از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…“


داستان کوتاه عاشقانه دانشجویی

 

همین الان

”با پاهای خسته از راه وارد شهر شد.
به این طرف و آن طرف نگاه کرد.
از کوچه بازار های پر هیاهو گذر میکرد.
احساس سردرد داشت و سردرگمی.
زمان بسیاری بود که دور از مردمان در بیابان‌ها به راه افتاده بود و تاب این‌همه شلوغی را نداشت.
به مغازه پارچه‌فروشی وارد شد و از فروشنده پرسید:
برادر راه درازی را به دنبال کسی آمده‌ام.
در این شهر غریبم و کس نمی‌شناسم.
پارچه‌فروش پرسید: به جستجوی که به این شهر آمده‌ای؟
به دنبال دختری میگردم زیبا رو که دو سال پیش به طوس سفر کرده بود و بعد به دیار خود باز گشت.
پارچه‌فروش گفت: نامش چه بود؟
نمی‌دانم!
پارچه‌فروش: نمی‌دانی؟ چگونه نشان کسی را می‌خواهی که خود او را نمی شناسی؟ از کجا معلوم که او به این شهر آمده است؟
می دانم، می‌گفتند او دخت والی این شهر است…
پارچه‌فروش: به چه منظور او را می‌جویی؟
من دلداده اش شدم، اما جرئت نکردم خواسته خود به او بگویم.
خواستم خیالش از خاطر بیرون کنم، اما دل خسته‌تر از این چنین کاری، برای جستنش به راه افتادم.
پارچه‌فروش: برادر یک سال دیر آمدی! پسر یکی از تجار او را خواستگاری کرد و با او ازدواج کرده است…
نفسش به شماره افتاده بود تمام بدنش عرق کرده بود، احساس می‌کرد در آتش می‌سوزد.
فریاد می‌کشید اما، صدای خود را نمی‌شنید.
صدایی گوش خراش او را از جا پراند.
به ساعت کنار تختش که زنگ می‌زد نگاه کرد.
وقت بیدار شدن بود، باید راه می‌افتاد.
وقتی که لباس می‌پوشید با خود گفت: باید قبل از این‌که کس دیگه‌ای وارد زندگیش بشه باهاش صحبت کنم.
از کجا معلوم شاید اونم منو دوست داشته باشه!؟“


داستان عاشقانه واقعی تاریخی

 

سردار شجاع

”فرمانروایی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد
با مقاومت‌های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت‌های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد.
عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می‌کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آن‌گاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آن‌چنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استان‌دار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.
سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می‌کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود.
به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند…“


داستان عاشقانه واقعی غمگین

 

قضاوت کورکورانه

”توی کافی شاپ نشسته بودیم.
حین نوشیدن قهوه و در خلال تعریف خاطرات، یک دستم را روی شانه‌های نامزدم انداخته بودم و با انگشتان دست دیگرم با تار موهایی که روی پیشانی‌اش ریخته بود بازی می‌کردم.
ناگهان متوجه خانم نسبتا جوانی شدم که چند میز آن‌طرف‌تر، روبروی مردی که به نظر همسرش می‌آمد نشسته بود.
احساس کردم دزدانه به ما نگاه می‌کند.
اول فکر کردم آشناست، زیر چشمی وراندازش کردم، مطمئن شدم که نمی‌شناسمش.
چهره‌ی همسرش را نمی‌دیدم، پشت به ما بود و سرش توی روزنامه، ولی از آن شیوه‌ای که کتش را روی شانه انداخته بود و کمی هم خودش را جمع کرده بود انگار که سردش باشد، حدس زدم شوهرش باید معتاد باشد یا از آن مردهای لااُبالی.
نگاه دزدانه زن جوان روی من سنگینی می‌کرد، طوری که نامزدم متوجه نشود، حرکات او را زیر نظر داشتم، فقط گاهگاهی که شوهرش سرش را بالا می‌آورد، نگاهش قطع می‌شد، انگار نمی‌خواست همسرش بفهمد.
نگاهش در نظرم نوعی هرزگی و چشم چرانی آمد.
تقریبا عصبانی شده بودم؛ برای رو کم کنی هم که شده، نامزدم را محکم‌تر در آغوش گرفتم، دست توی موهایش بردم، دو دستش را در دستانم گرفتم و گاهی گونه‌ها و حتی لاله گوشش را نوازش کردم.
زن جوان نگاهش خیره‌تر شده بود؛ حالا دیگر تقریباً به ما زل زده بود.
خوشحال از این که شاید رویش را کم کرده باشم، به این فکر می‌کردم که چطور می‌توانم بیشتر بچزانمش.
در همین حین، جوانکی به میزشان نزدیک شد، صورتحساب را روی میز گذاشت، زن نگاهی به برگه انداخت، کیفش را در آورد و چند اسکناس کنار صورتحساب گذاشت و بلند شد.
از شوهرش بیشتر بدم آمد.
زن جوان آمد کنار صندلی شوهرش، روزنامه را تا کرد و توی کیفش گذاشت.
مرد بلند شد.
بر خلاف تصورم چهره‌اش آراسته بود.
زن کت شوهرش را روی شانه‌هایش مرتب کرد، آستین‌های کت را توی جیب‌ها جا داد، صندلی را زیر میز هل داد و بی‌آنکه دیگر حتی کوچک‌ترین نگاهی به طرف ما کند، در شیشه‌ای را برای همسرش باز کرد و همراه هم از کافی شاپ بیرون رفتند.“


داستان‌ عاشقانه ادبیات فارسی

 

عشق و دیوانگی

”در زمان‌های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت‌ها و تباهی‌ها همه‌جا شناور بودند.
روزی همه فضایل و تباهی‌ها دور هم جمع شدند خسته‌تر و کسل‌تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثلا ً قایم باشک.
همه از پیشنهاد او شاد شدند.
دیوانگی فوراً فریاد زد: من چشم می‌گذارم.
از آن جایی که هیچ کس نمی‌خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و او به دنبال آن‌ها بگردد.
دیوانگی، جلوی درختی رفت و چشم‌هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک، دو، سه…
لطافت، خود را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت، داخل انبوهی از زباله پنهان شد.
اصالت، در میان ابرها پنهان شد.
هوس، به مرکز زمین رفت.
طمع، داخل کیسه‌ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
دیوانگی، مشغول شمردن بود: ۷۹ و ۸۰ و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی‌توانست تصمیم بگیرد.
جای تعجب هم نیست می‌دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید: ۹۵ و ۹۶ و…
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد.
دیوانگی، فریاد زد که دارم می‌آیم.
اولین کسی را که پیدا کرد تـنبلی بود، زیرا تـنبلی تـنبلیش آمده بود جایی پنهان شود.
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوش‌هایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه‌ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد.
دوباره… دوباره… تا با صدای ناله‌ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد، با دست‌هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت‌هایش قطرات خون بیرون می‌زد.
شاخه‌ها به چشمان عشق فرو رفته بودند، او نمی‌توانست جایی را ببیند، او کور شده بود.
دیوانگی گفت: من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می‌توانم تو را درمان کنم و عشق پاسخ داد:
تو نمی‌توانی مرا درمان کنی اما اگر می‌خواهی کاری کنی راهنمای من شو!
و از آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او…“


داستان‌ کوتاه عاشقانه واقعی

 

عشق مارمولک

”این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است؛
شخصی دیوار خانه‌اش را برای نوسازی خراب می کرد.
خانه‌های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده!
در یک قسمت تاریک بدون حرکت چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد…
تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟ همان‌طور که به مارمولک نگاه می‌کرد، یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد.
مرد شدیداً منقلب شد، ده سال مراقبت…
چه عشقی!
چه عشق قشنگی!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می‌توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم…“


داستان های عاشقانه کوتاه

 

عشق، ثروت و موفقیت

”خانمی سه پیرمرد جلوی درب خانه‌اش دید.
شما را نمی‌شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.
اگر همسرتان خانه نیستند، می‌ایستیم تا ایشان بیایند.
همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: به داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت یکی از آن‌ها گفت: ما هر سه با هم وارد نمی‌شویم.
خانم پرسید چرا؟
یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است.
حال با همسرتان تصمیم بگیرید کدام یک از ما وارد خانه شود.
بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن، شاید خانمان کمی با رونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟
عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید.
خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
دو نفر دیگر نیز به دنبال عشق به راه افتادند.
خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!
یکی از آن‌ها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید، دو نفر دیگرمان اینجا می‌ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می‌کنیم.“


داستان عاشقانه غمگین گریه دار

 

ایستگاه عاشقی

”باز رسیدیم بـه ایستگاه، بارون همه جا رو خیس کرده بود و شب بود.
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم.
خسته بودیم، گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم.
بخار از دهنت بیرون میومد. خستگی رو توی چشمات می‌دیدم یادته.
عشقم بودی.
مثل این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت کـه سرما نخوری.
رسیدم خونه با این‌ کـه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم.
گذشت و گذشت و گذشت…
حالا اومدم توی همون ایستگاه این بار تنها بودم.
هوا سرد بود… ولی کاپشنم تنم بود.
رسیدم خونه…
جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود.
یه سری موهای سفید لابه لای موهای مشکیم بود.
یه چایی داغ، بعدشم خواب.
صبح فردا رسید، حس بدی بود.
سرما خورده بودم! تنهای تنها…“


داستان کوتاه عاشقانه شاد

 

عروسک بافتنی

”زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند.
آن‌ها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز با هم صحبت می‌کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی‌کردند مگر یک چیز:
یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سال‌ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می‌کردند، پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد.
پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید.
او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک‌هایش سرازیر نشود.
فقط دو عروسک در جعبه بود، پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود.
از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس این‌ها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک‌ها به دست آورده‌ام…!“

صفحات دیگر داستان های کوتاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست